آروین گلمآروین گلم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

به دنیا آمدی تا دنیای من شوی...

پسر کتابخون من

پسر گلم اولین کتابت رو خانوم همسایه بهت کادو داد. وقتی دیدم خیلی با علاقه عکسای کتاب رو نگاه می کنی برات کتاب میوه ها رو گرفتم.  خیلی ذوق کردی وقتی میوه ها رو تکی تکی بهت نشون می دادم و با عکس روی جلد کتاب مقایسه می کردم. و اما بعد از خسته شدن از کتاب ...
26 خرداد 1393

عکس های آروینم در پارک نزدیک خونه

آروین گلم تقریباً هر روز عصر با هم می ریم پارک نزدیک خونه. خیلی تاب رو دوست داری و هر بار که سوارت می کنم حسابی ذوق می کنی. این قدر برات خوندم تاب تاب عباسی که تو هم این روزا با من می خونی البته فقط می گی تاب تاب تاب. این جا دیگه حسابی ذوق کردی... از اون جایی که عاشق توپی، خیلی دوست داشتی توپ رو از دست اون کوچولو بگیری. و پیاده روی در پارک... ...
26 خرداد 1393

گردش بهاری...

آروین گلم 14 ماهگیت مبارک باشه عزیزم. انگار همین دیروز بود که یکسالگیت رو جشن گرفتیم. یک ماه گذشت و چه زود.  روزها با سرعت می گذرن و تو هر روز بزرگ و بزرگ تر می شی و با کارهایی که انجام می دی خوردنی تر. جمعه رفته بودیم آبشار درود. می خواستم یه عکس از خودت به تنهایی در کنار آبشار بگیرم ولی نمی دونم چرا به شدت از آبشار ترسیده بودی و اصلاً حاضر نبودی تنهایی کنار آبشار بشینی. البته مامان جون تونست این یه عکس رو بندازه. این جا هم با این که بغلت کردم ولی هنوز ناراحتی. در این جا، با ترس داری به آب هایی که پایین پات در جریانند نگاه می کنی. آخه گل پسرم چرا این همه ترس! &nbs...
11 خرداد 1393

لحظه های به یاد موندنی با گل پسر

گل پسر مامان مروارید های سفید و خوشگلت حالا شدن 8 تا. دیروز ظهر از ساعت 1 تا 3 خوابیدی و ظهر که من می خواستم بخوابم خوابت نمی یومد. خیلی خسته بودم ولی به خاطر تو تموم بعد از ظهر رو با هم بازی کردیم. یکی از بازی هایی که خیلی دوست داری دالی بازیه. همین طور اتل متل. دیروز برای افزایش تمرکزت یه بازی جدید باهات کردم. شیشه کوچیک نوشابه رو از بالا رها می کردم و تو سریع می گرفتیش. البته گاهی هم موفق نمی شدی. هر بار که می گرفتی برات دست می زدم و کلی ذوق می کردی. مدتیه دارم رنگ ها رو باهات کار می کنم. نمی دونم گاهی همه رنگ ها رو درست می دی و گاهی هیچ کدوم رو به جز قرمز درست نمی دی.   آروینم امروز می خواستم  از عکس هات بک آپ...
8 خرداد 1393

آغاز فصلی جدید از زندگی آروینم

گل پسرم، بعد از مدتی تاتی تاتی کردن، بالاخره تونستی خودت بدون کمک دیگران راه بری. شب اولی که متوجه شدی می تونی بدون کمک راه بری این قدر ذوق زده شده بودی که دائماً راه می رفتی و با این که بعد از هر چند قدم می یوفتادی باز بلند می شدی و راه می رفتی. این قدر این کارو  کردی تا بالاخره خودت خسته شدی. آروینم، تو خوشحال بودی از این که می تونی راه بری و من خوشحال تر به خاطر وجود تو و ذوقی که در هنگام راه رفتن می کردی. عزیز دل مامان راه رفتنت شبیه رقصیدنه. این قدر جالب گام هات رو برمی داری که من با دیدنت در این حالت می خوام قورتت بدم. این عکس ها مربوط به همون شب اولی می شه که خودت به تنهایی گام برمی داشتی و حسابی ذوق کرده بودی. ...
8 خرداد 1393

شیطنت های گل پسر در ماه دوازدهم از زندگی ( البته با تأخیر)

چرا هر کار می کنم باز نمی شه! نه این جوری فایده نداره... نکته: برای دیدن داخل کابینت ها و داخل کشو ها باید دیگه سوار روروئک نشین. مثل من... وقتی فهمیدم داخل کشو یه عالمه چیز برای خالی کردن وجود داره منم دریغ نکردم و تا چند وقت شده بود سرگرمی روزانه من... من خالی می کردم مامانم دوباره همه رو می ذاشت سرجاش . این طوری بیکارم نمی موند! و من برای این که کتک نخورم می خندیدم. این طوری دل مامانم رو بدست آوردم. به لطف وجود من روی زمین کوچک ترین چیزی نمی مونه چون من با دقت زیاد برمی دارم و می خورم! و باز از این طریق به مامانم کمک می ک...
4 خرداد 1393
1